خادمان شهدا



        ˝بسم رب الشهداء والصدیقین˝

این وبلاگ جهت معرفی و آشنایی هرچه بیشتر و بهتر ما با شهدا و فرهنگ ایثار و شهادت ایجاد شده ان شاءالله با توکل بر خدا و یاری آقا صاحب امان بتوانیم در کنار همدیگه فعالیت مفید و مثمرثمری را انجام بدهیم.

✏  از شما همراهان گرامی جهت کمک در راستای تحقق بخشیدن این هدف درخواست  کمک و همراهی دارم لطفا پیشنهادات و انتقادات خود را برای ما بفرستید تا ان شاءالله بتوانیم به کارمون کیفیت ببخشیم.

 

 

 

                                         ❤️اللهم عجل لولیڪ الفرج❤️



کپی با ذکر صلوات آذاد است


 

 

             

 

 

                  تولد: ۱۳۳۵

                  شهادت: ۱۳۶۰/۱۱/۲۳  در جبهه چزابه

                   قطعه ۱

                   ردیف ۸

                گار بهشت صادق بوشهر

                

 

✏ شهیدی که میخواهم برایتان معرفی کنم شهیدی است که به مالک اشتر دکتر چمران معروف است. شهیدی که ظاهر آرام و محجوبی داشت اما به هنگام نبرد چیزی جلودارش نبود و مثل شیر می غرید.به گمانم او حضرت علی (ع)را در تمام زندگیش اسوه قرار داده بود.شخصیت والا،شجاعت و بی باکی اش و موفقیت هایش در عملیات ها باعث شده بود که دکتر چمران،به آقای ماهینی لقب مالک اشتر بدهد. کسی که در برابر دوستان متواضع ، فروتن و مهربان❤ ولی در برابر دشمن شجاع ونترس بود.

آیه ۲۹سوره مبارکه فتح چ زیبا در وصف ایشان صدق میکند.(أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ)

شهیدی که غریب بود بین همه حتی بین همشهرهای خودش.

اما.

خداوند هر کس را بخواهد به زیباترین شکل میشناساند. (تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاء هر کس را بخواهی، عزت می دهی، و هر که را بخواهی خوار می کنی)

 

و اما چطور مشهور شد؟!

همه چیز برمیگردد به پاییز سال ۸۵ به عکس زیرپای مسافران مترو به کسی که اون عکس را برداشت و دلداده ی شهید شد،شهیدی که هیچی ازش نمیدونست الا یه اسم.حتی نمیدونست از چ شهری هست. وقتی خدا بخواهد کسی رو معروف کند چنان میشناساند که هیچ مُعرفی همچین کاری نمیتواند بکند.

 

آری ماجرای شناخت علیرضای قصه ی ما از اونجایی شروع شد که یه خانم تهرانی توی مترو عکسش را میبینه زیر پای مسافران افتاده و وقتی برش میداره و میبینه زیر عکس شهید نوشته شهید علیرضا ماهینی فرمانده جنگ های نامنظم.

حالا این علیرضا کیست؟! علیرضا بزرگمردی از دیار رئیسعلی دلواری همون کسی که مرگ را پذیرفت ولی ذلت در برابر بیگانه را نه،همون شیر مرد جنوبی که در برابر انگلیسی ها با تمام وجود مقاومت کرد تا وجبی از خاکمان را به غارت نبردند.

از دیار مردمانی دریا دل و شجاع،مردمانی خونگرم و مهمان نواز.

 

و چه زیبا نویسنده ی دلداده این قصه را تعریف میکند؛ بعد از فراز و نشیب های که برای شناخت و معرفی شهید داشت این چنین زیبا وصف حال میکند:

من پروانه وار به دور شمع حقیقت می چرخیدم و از سوختن بال هایم لذت می بردم.چه عاشقانه و مصمم در این راه قدم برداشتم.در این سال ها خدای خود را بهتر شناختم و دانستم عشق و محبت به او حقیقتی است که آثارش در محب آشکار می شود.

 

و چ زیبا شهدا خریدار دلهای شکسته ما میشوند و پابه پایمان گام برمیدارند تا مبادا از درد ورنج هایی این دنیا خسته بشیم و ازمسیر درست زندگی باز بمانیم.

 

 

 

مهربان با هَمه، حتی .

با علیرضا در عملیات طراح آشنا شدم‌‌‌؛ او ویژگی هایی داشت ک هر کسی را در همان دیدار اول مجذوب خود می‌کرد.

مردانگی وخلق وخوی نیک او زبانزد بود و در عین حال در جنگاوری، بی نظیر بود. و دلی رئوف داشت،

بی مناسبت نیست اگرخاطره ای ک از علیرضا در ذهنم مانده و هیچگاه پاک نمی‌شود و او را برای من به اسطوره ای در مردانگی تبدیل کرده، در اینجا بیان کنم:

در عملیات طراح یکی از رزمنده ها دوستش شهید شده بود و از این بابت بسیار ناراحت بود؛

و کنترلی بر اعصاب خود نداشت، به طرف درجه دارِ عراقی ک به اسارت گرفته بودیم، رفت و بصورت ش سیلی محکمی نواخت، کمربندش را درآورد تا او را کتک بزند، علیرضا ک این صحنه را دید، خودش را بین آن رزمنده و اسیر حائل کرد

و با لحنی قاطع رو به رزمنده گفت:((چ کار میکنی؟! چ کسی ب تو اجازه چنین رفتاری با یک اسیر را داده است، خدا می‌داند اگر کمبود نیرو نبود، یک لحظه تو را اینجا نگه نمیداشتم، و عذرت را میخواستم!من ب چنین نیرویی احتیاج ندارم! ))

حال و روز درجه دار عراقی تماشا کردنی بود، او ک مهر و محبت علیرضا را دیده بود خودش را به پای علیرضا انداخت. علیرضا او را بلند کرد و به او آب داد و دستی به مهربانی بر سرش کشید و آرامش کرد.

علیرضا با همه مهربان بود حتی با اسیری که شاید لحظاتی قبل عزیز ترینِ دوستانش را به شهادت رسانده بود.️

(راوی:اردشیر ترک زاده<همرزم شهید>)

برگرفته از کتاب دلداده نوشته خانم زهرا سبزه علی(شاه بابایی)

 



 

میخواهم از بزرگ مردی برایتان بگویم که به معنی واقعی یک انسان و یک پیرو راستین امامش حضرت علی بود از بزرگ مردی که همیشه دوست داشت گمنام بماند وکارهایش فقط برای رضای خدا باشد❤

بزرگ مردی که با اخلاص گمنام بود و خدا او را به همه ماها شناساند. پهلوان مردی ک اسم کتابش از قران #سوره ی صافات گرفته شد او ابراهیم هادی همان بزرگ مردی است که تنها برای خدا کار میکرد و تمام رفتار و کردارش خالصانه برای خدا بود.

ابراهیم هادی همان کسی است که ورزشکار بود ولی نه برای شهرت و مقام بلکه برای اینکه بدنی رو پرورش بده که بتواند برای خدا کار کند تا مبادا موقع کار جسمش خسته شود،

او کسی است که پهلوون شناخته شد نه بخاطر قدرت بدنی و زور بازو بلکه بخاطر منش پهلوونی اش،بخاطر اینکه برای رضایت قلب یک مادر حاضر شد با جوانمردی تمام در برابر حریفی ک همه میدانستند در برابر او شکست خواهد خورد، ببازد.

 

او مردی است ک در میدان نبرد چون شیر و در برابر مردم فروتن و خاشع بود. او کسی است که از بچگی خودش دنبال تامین مخارج و کسب روزی حلال بود تا مبادا دست جلوی کسی دراز کند. او کسی است که بخاطر حیایی که داشت وقتی که فهمید چند دختر به دنبال او هستند و درمورد هیکلش صحبت میکنند،حاضر شد لباس هایی بپوشد که مبادا برای جنس مخالف جذابیتی داشته باشد .

او کسی است که مولا علی الگوی او بود که با اسیران مدارا میکرد و با اسیری ک در اسارت او بود بدرفتاری نمیکرد.

 

 او کسی است ک صدای اذانش دشمنانش را جذب خود وتسلیمش کرد و پا به پای او در جبهه حق، علیه بعثی ها جنگیدند و عاشقانه شهید شدند.

او همانی است ک امام زمان او را دوست خود خطاب میکند و فاطمه ی زهرا میگوید ابراهیم برایمان روضه بخوان.او همانی است ک مادرش بی بی دو عالم حضرت زهرا را عاشقانه دوست میداشت. او همان پرستوی سبک بالی بود که بعداز پنج روز محاصره در کانال کمیل با تعداد زیادی مجروح وشهید و بدون آب و غذایی جنگید. وسرانجام با شوقی بسیار به دیدار پروردگارش بال گشود.️

 

تولد: 1336/2/1

مفقود:1361/11/22

محل شهادت:فکه - کانال کمیل

عملیات: والفجر مقدماتی

محل مزار یادبود: بهشت زهرا(س)

قطعه ۲۶

ردیف ۵۲

شماره ۱

زندگینامه ابراهیم در اول اردیبهشت سال 1336 در محله شهیدآیت الله سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار میرفت. با این حال پدرش، مشهدی محمد حسین، به اوعلاقه خاصی داشت. او نیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید.

ابراهیم نوجوان بودکه طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ، زندگی را به پیش برد.

دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم خان زند. سال 1355 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سالهای پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد.

حضور در هیئت جوانان وحدت اسامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود.

در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد. او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود.

پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد.ابراهیم در آن دوران همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز و بوم مشغول شد.

او اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال وکشتی بی نظیربود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید و مردانه می ایستاد.

مردانگی او را می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی دراز و گیلانغرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند.

در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان های کمیل و حنظله درکانالهای فکه مقاومت کردند. اماتسلیم نشدند. سرانجام در 22 بهمن سال 1361 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگرکسی او را ندید.او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند، چرا که گمنامی صفت یاران محبوب خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سال هاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور.


 

آری سخت است برای ما برای من و تویی که درگیر روزمرگی شده ایم ،درگیر مادیات دنیوی شدیم، باور این آیه (ولاتحسبن الذین قتلوا.) سخت است قبول این سخن که شهدا زنده اند.

چون باورش برایمان سخت است که کسی که از دنیا رفته است زنده باشد و ماها رو ببیند. چون همه میگویم باید با چشم خودمان ببینیم

باید بصورت عینی برایمان مجسم بشود که اونا زنده هستند و میتوانند تویی ک سرگرم دنیای فانی شده ای را راهنمایی کنند و از خدا برایمان طلب مغفرت کنند

مگر میشود آنان که برای خدا مخلص شده اند و جانشان را فدایش کردند از خدای خود چیزی بخواهد و او برایشان انجام ندهد؟!

و اینبار شهید قصه ی ما از جمله اون نمونه های عینی و ملموس آیه( ولا تحسبن الذین قتلوا .)هست که نزد خدای خود جایگاه ویژه ای دارد.

آری زنده اند و چ زیبا مصداق بودن این آیه را به عرصه ظهور میرسانند

شهید عبدالنبی یحیایی شهیدی است که پیکرش بعد از گذشت ده سال همچنان گرم و سالم مانده بود و چرا اینجا اندکی تأمل نمیکنیم که چگونه میشود بدن کسی تا ده هاسال بعداز مرگش همچنان گرم و تازه بماند؟

شهید عبدالنبی یحیایی❤️️

شهیدی است که بعداز گذشت چندین سال همچنان خون گرمی از سرش جاری بود و به من و توی غافل از معجزه های الهی نشان داد که خداوند قادر، بر هرکاری تواناست؛ حتی زنده نگه داشتن بندگان مخلصش.!

 

 

مصعب یحیایی:

چند روزی مانده تا سالروز شهادت. سر ظهر بود که نوکیای عهد بوقی ام زنگ خورد.

گوشی را برداشتم. آن طرف خط یک نفر سلام و علیکی کرد و گفت که #سردار_زیراهی بنای زیارت خانواده شهید یحیایی را دارد و بناست که تا یکی دو ساعت دیگر حرکت کنند به سمت ولایت ما.

تلفنی به حاج عمو اطلاع دادم و با زن و بچه زدیم به جاده که زودتر از مهمان ها برسیم، شاید کمکی برسانیم به حاجی و زن عمو.

چند ساعت بعد سردار و همراهانش از راه رسیدند. بیست دقیقه اول با سلام و علیک و گپ و گفت گذشت.❤️

نفسی چاق کردند و از حاجی خواستند که ماوقع را شرح کند.

رکوردرم را فعال کردم و گذاشتم کنار دست حاجی. نه فقط من، که همه حضار حکایت را از بر بودند، لکن حدیث عشقی ست به قول حضرت حافظ، نامکرر!

حاج عمو کمی جابجا شد و سینه ای صاف کرد: ـــ "سال ۶۲ شهید شد. آن طور که روایت می کنند برای خاموش کردن سنگر تیربار دشمن پیش قدم می شود ولی نرسیده به سنگر گلوله یا ترکشی زمین گیرش می کند.

جسدش حدود ۱۸ روز روی تپه بین خط خودی و دشمن می ماند.

تا آوردندش برای تدفین بیست و چند روزی زمان برد. کنار مزار پدربزرگش دفنش کردیم؛ حاج هرمز!

وصیت نامه اش البته بعد از دفن به دست مان رسید و الا خودش وصیت کرده بود کنار شهید تنگ ارمی دفن شود.

" کم کم بغضش داشت غلیظ و غلیظ تر می شد.

سی و اندی سال گذشته، لکن هنوز هم وقت صحبت از جوانش بغض می کند پیرمرد!

چند ثانیه ای مکث کرد تا دلتنگی اش اندکی فروکش کند.

و ادامه داد: ـــ "ده سالی از شهادتش گذشته بود. شبی خواب دیدم که در حیاط خانه ام فانوسی روشن می کنم که ناگهان صدایی تکانم داد.

نگاه کردم. ستون در حیاط ریخته بود پایین. با ترس از خواب پریدم.

صبح خوابم را برای عده ای نقل کرده ام. کسی از جمع گفت ما تعبیر نمی دانیم ولی روشن کردن فانوس در غروب یعنی روشنایی و سرسلامتی!

دلم کمی آرام شد.

چند روزی نگذشته بود که گذارم افتاد به گار شهدا. گوشه ای از پایین مزار شهید حفره ای ایجاد شده بود. جوری که می شد داخل قبر را دید. خاک ها فرو رفته بودند و یکی دو تایی از سنگ های لحد افتاد بودند داخل.

از چند نفری سوال کردم و بنا شد برای بازسازی، نبش قبر کنیم. به هر حال شروع کردیم به برداشتن خاک ها. به برادرم گفتم گلاب بیاورد. جواب داد بعد از ده سال چه مانده از جسد که گلاب نیاز باشد؟! به جسد که رسیدیم برادرم با یکی از اهالی داخل قبر رفتند. از کفن چیزی نمانده بود ولی پلاستیکی که عموماً شهدا را در آن می گذاشتند سالم بود.

دستش را که زیر جسد برده بود با وحشت بیرون کشید. همه خشک شان زده بود. دست هایش خونی بود و جسد گرم.

انگار خواب باشد. حتی پاهایش تا می شد. دستش هم به شکل احترام روی سینه اش قرار گرفت. جسد را که از قبر بالا کشیدند مقداری خون ریخت داخل قبر. مثل اینکه خواب می دیدیم. حتی کسی به فکرش نرسید که از واقعه تصویری بردارد."

دوباره سکوت کرد و اشک هایش را با دست پاک کرد. سردار هم گریه اش گرفته بود. گریه حاج عمو همه را متاثر می کرد.

خدا خدا می کردم که رکوردر را درست جاگذاری کرده باشم.

صدایش می لرزید. درست مثل رعشه دست هایش: ـــ روضه خوان ولایت چند برگی از قران را که داخل قبرستان پیدا کرده بود با خودش آورد برای قرائت. گوشه ای نشست و اولین آیه ای که در این صفحات بود را خواند: "وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ."

ده سال از ماجرا گذشته بود. شصت و دو تا هفتاد و دو! ولی پیکر عبدالنبی هنوز سالم بود. گرم و سالم. با خونی که هنوز نخشکیده بود. و راهی که هنوز ادامه دارد.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

cs scorpion ایکس ویزن طرح گراف / مرجع طراحی آنلاین فرش و تابلو فرش ماشینی پرسان پارس معرفی شرکت فنی مهندسی دستنوشته ها مدرسه شاد دستگاه تصفیه آب خانگی Carrie Daniel